۹.۲۳.۱۳۸۷

یک نامه به همسرم


هم سفر!در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد!
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی!
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است...
عزیز من!..
دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست...
بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...عزیز من! بیا متفاوت باشیم
نوشته نادر ابراهیمی

۹.۲۱.۱۳۸۷

سفید تر از برف


منتظرم که برف برف ببارد.

می خواهم که سفیدیش را ببینم اما می دانم که سپید تر از او نیست
او زلال و پاک است و هیچ موجودی نمی تواند بی آلایش تر از او باشد.
پیش قطرات اشکش شبنم هم بی هویت است
در برابر گونه هایش برگ گل هم ضخیم است

بخشش او باران را هم شرمنده کرده
محبتش کویر دلم را سیراب ساخته
هستم چون او هست
خواهم بود اگر بماند......

۵.۰۱.۱۳۸۷

چنان نماند ......


با سلام به همه

مدتی تقریبا زیاد بود که چیزی ننوشته بودم،نوشتن چه عادت خوبیست که گاهی فراموش می کنم.
راستش بهانه نداشتم، بهانه جویی هم گاهی تکراری میشه...
مدتیست که طعم شیرین و خوش زندگی رو دارم تجربه می کنم. تجربه ای که شاید خیلی برای بدست آوردنش وقت و انرژی گذاشتم اما ارزشش رو داشت.

خدایا از صمیم قلب ازت تشکر می کنم. همیشه دوستت دارم تو هم منو دوست داشته باش.

۱.۲۱.۱۳۸۷

آرام چون امیر...

با سلام
به ترانه ای گوش می دادم که برعکس خیلی از ترانه های معاصرپوچ بی محتوا نبود. گرچه خواننده این ترانه خیلی در میان نسل جوان طرفدار پر و پا قرص نداره اما به نظرم حیف که آلبوم های زیباش اینقدر
مهجور باقی بمونند.
اشعاری را در ترانه هایش استفاده می کند که غرور از دست رفته هر ایرانی را احیا میکند. به خود می بالید که یک ایرانی میهن پرست باشید و بیاد می آوریم که در زمانهای خیلی خیلی دورپهنه شکوه و عظمت ایران از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب گسترده بوده است.
براستی چه شد که همه از دست رفت؟ چه شد که به استناد سازمانهای بین المللی به ملتی تبدیل شدیم که رتبه دوم در بی اعتباری در جهان را به خود اختصاص داده.
چه شد که باز به استناد همان سازمانها به دومین کشور مغضوب مردم دنیا مبدل شدیم؟
این کشتی عظیم، قدیمی و پر سابقه اکنون به گل نشسته ، صد حیف و دریغ که حتی تلاش نمی کنیم که چراغهایش را روشن نگاه داریم که در دل سیاه و تاریک این شب طولانی به دیگران بگوییم که هنوز هستیم اما خسته و بی رمق.... بگوییم که کشتی بانمان راه را اشتباه پیمود و ما فقط نظاره کردیم. دستی بر آتش ننهادیم و فقط دعا کردیم که به گل ننشینیم. اما دعاها هم کارساز نشد. به بیراهه رفتیم و به صخره خوردیم اما باز بیدار نشدیم. در این میان اگر کسی هم فریادی کشید و عاقبت راه را به ما گوشزد کرد به او توجه نکردیم و فقط به غوغا و هیاهوی مرغان ماهی خوار گوش فرا دادیم.

روزی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
ای بس که نباشی ، جهان خواهد بود
بی نام ز ما و بی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم، نبد هیچ خلل
زین پس که نباشیم ، همان خواهد بود

۱.۲۰.۱۳۸۷

گلایه

شما چرا!
شما که آسمانتان فراخ بود و زمینتان تنگ
شما که جیغ کرکس را به نفرین نشسته بودید و عقاب را نماز می بردید
شما که می دانید برای چه درخت می کارند و برای چه طناب می بافند
و چرا هر روز حلاج های لجوج کم می شوند!
شما چرا! نوشته:حسن قریبی

تو شاعرانه ترین اتفاق عمر منی


در آرزوی تو بودم
در انتظار آغوش گرم و پر مهرت
چه سخت می پیمودم راه را بی حضورت
چقدر سخت و طاقت فرسا بود زیستن بی تو
حتی خواب هم نمی دیدم ، رویاهایم را ربوده بودی
آشفته و بی رمق فقط نیازمندت بودم
می خواستم که باشی برای همیشه و همه جا
غوغای درونم ترا می رنجاند اما ای کاش می فهمیدی که همه اش به خاطر تو بود
ناگهان کور سویی در دل تاریک شبهای تنهایی
آمده بودی و شانه به شانه تدارک شادی می دیدیم
بهار شده بود در اواسط زمستان سرد و برفی
جوانه زدم سر سبز و شاداب
آری واقعا آمده بودی، مترنم چون چغوت ها
هنوز هم باورش سخت است که همیشه دارمت حتی وقتی در کنارم نیستی
عاشقانه دوستت دارم و جاودانه باد این انس
باشد که تا واپسین لحظات عمر همراهت باشم ، همسایه قلبت

۱.۱۸.۱۳۸۷

سبز سبز

سلام بهاری به دوستان

امروز که از خونه بیرون اومدم،اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تازگی و لطافت درختان و برگهای کوچیکشون بود. ظرف فقط چند هفته این همه تغییر.... ما آدما چقدر گاهی ضعیفیم. با این همه ادعا از ایجاد کوچیکترین تغییرات در روح و جسممون ناتوانیم.چرا نمیتونیم این روکش سخت و سنگین تن رو بشکافیم و از درونش عشق بیرون بیاریم.
خلاصه حسابی تصمیم گرفتم بهاری باشم،تغییر بدم و تغییر کنم،خدایا من و تنها نگذارو کمکم کن.

نگار


رفتم آنجا مست و گفتم ای نگار چون مرا دیوانه کردی گوش دار
گفت بنگر گوش من در حلقه ایست بسته آن حلقه شو چون گوشوار
زود بردم دست سوی حلقه اش دست بر من زد که دست از من بردار
اندر این حلقه تو آنگه ره بری کز صفا دری شوی چون شاهوار

دخترم نگار
زیبا، شیطون، بینهایت پر انرژی،بسیار مهربان،
گاهی فکر میکنم که اگه نبود من بی وجودش چه میکردم.چه لحظات خوشی را در کنار هم سپری میکنیم. واقعا حضورش شادم میکنه.....
گل وگلدان و باران وبهار همه مست نگاه تواند نگار

۱۲.۲۷.۱۳۸۶

اولین آغاز




می خواهم بنویسم مدتهاست در انتظار نوشتنم اما دل و دست یاری نمی کرد جز چند برگ ناچیز و پراکنده که همگی انوهگینند وغمبار در کنج خلوتگاه من.
نمیدانستم که آیا می توانم احساسم را؛همه غم و شادیم را و تمامی وجودم را بیابم و به رشته ی تحریر درآورم
اما دریافتم در کوچه پس کوچه های تاریک و سرد ذهن؛ در کلاف سر در گم خیال و در روزهایی که سکوت، ناقوس زندگی من است هیچ اثری از خاطرات تلخ و شیرین؛ روزهای شاد واندوهبارو شیطنتهای معصومانه ی دخترک زیبای ماه رویم برایم نخواهد ماند پس خواهم نوشت و ماندگار خواهد شد آنچه که بایسته است
شاید این نوشته بهانه ای باشد برای حرف زدن؛ برای گفتن آنچه زبان از گفتنش تفره می رود؛